سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه خاطره ی قدیمی

سه شنبه 1381/4/4 ساعت20/45 مسجد الزهرا اراک

هیچوقت هیچ کاری رو به خاطر خودم انجام ندادم.همش مثل آدمهای بدبخت دنبال انگیزه بودم ودیگران انگیزه ی من بودند.از اون اول زندگی بگیر تا الان که به انگیزه ی دیدن اون ستاره اومدم مسجد نماز جماعت.دیشب که اومد با هزار مکافات بین دو نماز رفتم کنارش,ولی نشد پیش خودش بشینم.چون رفیقش کنارش بود و من بالاجبار کنار رفیقش نشستم.نمیدونم شاید یه روزی به ازای این مسجد اومدن هام مجبور باشم جواب پس بدم و سین جیم بشم.ولی خدایا خودت بهتر می دونی که انگیزه اش هرچی که هست;داره ختم به کار خیر میشه.مثل اون بابایی که دزدی می کرد وبه این و اون کمک می کرد.

هنوز که نیومده,امید وارم زودتر بیاد.شاید نفهمی چی می گم ,ولی اینجوری حس می کنم هنوز هستم.هنوز جوونم و برای همه چیز انگیزه پیدا می کنم.ولی اگه نیاد خیلی دمغ می شم.تا الان که دوبار اومدم هر دو بار اومده,حتی بعد از نماز می شینه و قرآن می خونه.ولی باور کن اصلا این کارها به تیپ و قیافه اش نمی خوره.شاید هم همین نا همخوانی جذابش کرده باشه.

خدایا هر کاری می کنم نمی شه;نکنه یه وقت بابت این کارهام به پام گناه بنویسی,ا بگی نیت و انگیزه اش خدایی نبوده.

امشب که فرصت نمی شه ولی بالاخره یه دفعه می رم دنبالش و به یه بهونه ای باهاش حرف می زنم.یا حتی می رم خونه شون رو یاد می گیرم و براش نامه می نویسم.راستی نمی دونم چی شاخصش کرده;آخه اینجا ستاره بارونه.شاید اگه محمد وفایی اینجا بود باز هم اون جمله ی معروفش را تکرار می کرد که با اون صدای زمختش می گفت)):توبه گرگ مرگه((!

بین دو نمازه ولی هنوز هم نیومده.مجبور شدم جایم را تغییر بدم و بیام صف آخر بشینم;جایی که همیشه پاتوق اونه.اون جلو حسابی دوره شده بودم.نمیدونم چرا آدم اینجور لحظات فکر می کنه همه دارن اون را نگاه می کنند.مثل دیوونه ها چشم چشم می کنم شاید پیداش بشه.

اه اه اه اومده اونطرف توی صف نشسته;جایی که من اصلا بهش توجه نکرده بودم.رفتم که بشینم پهلوش.رفتم یه مهر از ته مسجد برداشتم و رفتم بشینم کنارش که اون قبل از من بلند شد و اومد دقیقا نشست جایی که من چند لحظه پیش نشسته بودم.خدایا;عجب گیری افتادم.